۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

مگه خوابشو ببینی ...


دیشب دم دم های بامداد خواب دیدم برگشتم ایران. خانه مان سرجاش بود ، رفتم تو ، وسایل خانه عوض شده بودند ، رفتم تو اتاقم ، وسایلم همانطوری که سی سال پیش ولشان کرده بودم سرجایشان قرار داشتند .... مداد تراش رومیزیم ، دفترچه خاطراتم ، فریسبیم هم افتاده بود گوشه اتاق .... خیلی خوشحال بودم ، حالت خیلی خوبی داشتم .... شروع کردم از اتاق عکس گرفتن ، از همه لوازم روی میز عکس گرفتن ...

از خواب بیدار شدم ، فهمیدم که همش خواب بوده.

آلان که دارم فکرش را میکنم ، نمیدانم چرا همه وسایل اتاقم سیاه بودند ، تراشم قرمز بود ولی توی خواب سیاه شده بود ، فریسبیم زرد بود ولی توی خواب سیاه شده بود ، میزم سفید بود ولی توی خواب سیاه شده بود ، حتی در اتاقم هم سیاه بود ...

من سی سال پیش با برادرم بطور قاچاقی از ایران فرار کرده و به ترکیه رسیدیم و سپس به استامبول آمده و در هتلی بی ستاره ( هتل داداش ) در محله « آکسارای » ماندگار شدیم.

یک ماه بعد ، مادرم با هواپیما به استامبول آمد ، مدتی بعد پدرم که ارتشی و در حال خدمت بود ، با گرفتن یک مرخصی چند روزه از ارتش ، با همان قاچاقچی که من و برادرم را فراری داده بود ، از مرز ایران / ترکیه فرار کرد و به استامبول رسید و به ما ملحق شد.

ما با یک پاسپورت جعلی جمهوری اسلامی ، در شهر رفت و آمد میکردیم و همیشه در هول و ولا بودیم که نکند پلیس ترکیه ما را بگیرد. برگشت من و برادرم به ایران ، مساوی بود با کمی اذیت و آزار و رفتن به سربازی ولی برگشت پدرم به ایران مساوی بود با زندان سیاسی و سپس هم اعدام !

شاید کشور ترکیه برای بسیاری از مردم جهان ، به ویژه برای ایرانیان ، جای تفریح و خوشگذرانی باشد ولی برای من یکی ، یادآور دلهره و اضطراب است و از این روی تا به همین امروز ، هیچگاه دلم نخواسته که به ترکیه مسافرت کنم ، حتی اکنون که ملیت و پاسپورت بلژیکی دارم.

یادم میاید چندی پس از به بلژیک رسیدن و جا افتادن ، من یک روز به دبیرستانم در تهران زنگ زدم و خواستم تا با مسئول بسیج مدرسه صحبت کنم.

نمیدانم آلان مدرسه ها چگونه هستند ولی در زمان ما ، یک اتاق مدرسه شده بود دفتر بسیج ، هر کسی که یک مسئله « شرعی » داشت را میبردند آنجا و یک بسیجی آشغال هم هی سوال و جوابش میکرد. خود من را هم دو بار برده بودند آنجا و بار دوم درست چند روز پیش از خروج من از ایران بود.

خلاصه من زنگ زدم مدرسه مان و خواستم تا با آن شخص صحبت کنم.

وقتی که گوشی را گرفت ، خودم را معرفی کردم و گفتم « آلان در بلژیک هستم و دیگه دستت بهم نمیرسه ولی یه روزی من با خیلی های دیگه ایران رو آزاد و از شر شماها پاک میکنیم ! ». پیش از گذاشتن گوشی ، صداش رو شنیدم که گفت « مگه خوابشو ببینی » !

مثل اینکه دعاهای آن عوضی مستجاب شده و من تنها در خواب است که میتونم ایرانم را ببینم !






مدادتراش رومیزی



فریسبی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر